[ black White]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 23
^ last ^
دکتر : نگران نباشید هم مادر هم فرزند سالم هستن .
مامان ته : وایییی خدایا شکرت ! هققق ( گریه خوشحالی )
رایا و آنیت : ( همو محکم بغل کردن )
سویون : وویییییییییی مامانننننننن....
_ کی میتونم ببینمشون ؟ ( لبخند )
دکتر : ببریمشون تو بخش بعد میتونید ببنیدشون.
_ ممنون .
دکتر: خواهش میکنم با اجازه .
_ مامان مراقب ا.ت باش من برم کار دارم .
مامان ته : کجا پسرم ؟
_ باید برم کار یونسوک ( ناپدری ته ) رو تموم کنم اعضا پیداش کردن .
برم خودمو راحت کنم.
مامان ته : باشه پسرم نگران ا.ت نباش .
[ دوسال بعد ]
ته یون : مامااااننننن!!
+ جان ؟
ته یون : بابا میخواد ببرمونننن برف بازی !! ( حالت بچگونه )
+ پس بیا حاضرت کنم .
ته یون رو حاضر کردم و بعدم خودم حاضر شدم رفتیم پیش ته و رفتیم برف بازی ...
انقد بازی کردیم که ته یون تو ماشین خوابش برد ...
[ شب ]
+ تو تراس بودم و به سئول زل زده بودم ...
با ورود ته نگاهم از منظره ی زیبای روبه روم برداشته شد ...
_ یه سوالی خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده .
+ خب ... چیه ؟
_ منو تو نقشمون تو این زندگی چیه ؟
+ وات ؟
_ منو تو به عنوان دوست زندگی میکنیم به عنوان زن و شوهر ، پدرو مادر ، عاشق ما ... ما تو کدوم نقش زندگی میکنیم ؟؟
+ خودت دوست داری تو کدوم نقش زندگی کنی؟؟
_ اوممم ... سیاه و سفید .
+ چیی؟
_ داستان ما داستان سیاه و سفیدی بود ...
" رنگ ها باهم تضاد دارن ، مثل رنگ های سرد و گرم ، شاد غمگین ...
و حالا یکی از زیباترین تضاد رنگ ها سیاه و سفیده ...
سیاه تاریکه و سفید روشن .
و همین تضاد زیبا تو خیلی چیزا اتفاق افتاد و یکی از بزرگترینش شب هاست ....
ماه سفید مثل نقطه ای روشن وسط آسمون تاریکه و آسمون تاریک عاشق ماه آسمونش ...
عشق ا.ت و ته همینجوری شروع شد ...
باهم تضاد داشت ولی درکنار هم زیبایی خاصی داشت .
چه میخواستن چه نمیخواستن باهم ست بودن اونم همیشه .
ا.ت نقش رنگ سفید رو داشت ... همیشه روشن بود .
ته نقش رنگ سیاه رو داشت ... همیشه تاریک بود .
و این دو رنگ سیاه و سفید درکنار هم زندگی رو زیبا میکرد . "
ویو راوی :
بلاخره راحت شدن ..
بهم اعتراف کردن ... عشقی که دو سال مثل بغض ته گلوشون جا خشک کرده بود ترکید ...
ته ا.ت رو درجا بو*سید و اونو برآید بغل کرد و درو قفل کرد و به سمت تخت برد و شب رویاییش رو با همسرش شروع کرد .
____________________________________________________
ممنون که تا پایان رمان همراهم بودید امیدوارم لذت برده باشید! 🤍🖤
part 23
^ last ^
دکتر : نگران نباشید هم مادر هم فرزند سالم هستن .
مامان ته : وایییی خدایا شکرت ! هققق ( گریه خوشحالی )
رایا و آنیت : ( همو محکم بغل کردن )
سویون : وویییییییییی مامانننننننن....
_ کی میتونم ببینمشون ؟ ( لبخند )
دکتر : ببریمشون تو بخش بعد میتونید ببنیدشون.
_ ممنون .
دکتر: خواهش میکنم با اجازه .
_ مامان مراقب ا.ت باش من برم کار دارم .
مامان ته : کجا پسرم ؟
_ باید برم کار یونسوک ( ناپدری ته ) رو تموم کنم اعضا پیداش کردن .
برم خودمو راحت کنم.
مامان ته : باشه پسرم نگران ا.ت نباش .
[ دوسال بعد ]
ته یون : مامااااننننن!!
+ جان ؟
ته یون : بابا میخواد ببرمونننن برف بازی !! ( حالت بچگونه )
+ پس بیا حاضرت کنم .
ته یون رو حاضر کردم و بعدم خودم حاضر شدم رفتیم پیش ته و رفتیم برف بازی ...
انقد بازی کردیم که ته یون تو ماشین خوابش برد ...
[ شب ]
+ تو تراس بودم و به سئول زل زده بودم ...
با ورود ته نگاهم از منظره ی زیبای روبه روم برداشته شد ...
_ یه سوالی خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده .
+ خب ... چیه ؟
_ منو تو نقشمون تو این زندگی چیه ؟
+ وات ؟
_ منو تو به عنوان دوست زندگی میکنیم به عنوان زن و شوهر ، پدرو مادر ، عاشق ما ... ما تو کدوم نقش زندگی میکنیم ؟؟
+ خودت دوست داری تو کدوم نقش زندگی کنی؟؟
_ اوممم ... سیاه و سفید .
+ چیی؟
_ داستان ما داستان سیاه و سفیدی بود ...
" رنگ ها باهم تضاد دارن ، مثل رنگ های سرد و گرم ، شاد غمگین ...
و حالا یکی از زیباترین تضاد رنگ ها سیاه و سفیده ...
سیاه تاریکه و سفید روشن .
و همین تضاد زیبا تو خیلی چیزا اتفاق افتاد و یکی از بزرگترینش شب هاست ....
ماه سفید مثل نقطه ای روشن وسط آسمون تاریکه و آسمون تاریک عاشق ماه آسمونش ...
عشق ا.ت و ته همینجوری شروع شد ...
باهم تضاد داشت ولی درکنار هم زیبایی خاصی داشت .
چه میخواستن چه نمیخواستن باهم ست بودن اونم همیشه .
ا.ت نقش رنگ سفید رو داشت ... همیشه روشن بود .
ته نقش رنگ سیاه رو داشت ... همیشه تاریک بود .
و این دو رنگ سیاه و سفید درکنار هم زندگی رو زیبا میکرد . "
ویو راوی :
بلاخره راحت شدن ..
بهم اعتراف کردن ... عشقی که دو سال مثل بغض ته گلوشون جا خشک کرده بود ترکید ...
ته ا.ت رو درجا بو*سید و اونو برآید بغل کرد و درو قفل کرد و به سمت تخت برد و شب رویاییش رو با همسرش شروع کرد .
____________________________________________________
ممنون که تا پایان رمان همراهم بودید امیدوارم لذت برده باشید! 🤍🖤
۱۲۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.